من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
شاعر: رهی معیری بیشتر »
گفتیم که میلاد علی روز پدر بود
گفتند که میلاد تو هم روز جوان است
هم حیدر کراری و هم احمد مختار
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
شاعر: مهدی نظری بیشتر »
جهان چون بزاری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بخور آنچ داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی… بیشتر »
من همین قدر که با حال وهوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا،خوبترینم! کافی ست
شاعر: محمدعلی بهمنی بیشتر »
به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر… بیشتر »
به جرم عشق تو گر میزنند بر دارم
گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم
مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست
که با وجود تو از هرکه هست بیزارم
از آن سبب که زبان راز دل نمیداند
حدیث عشق ترا بر زبان نمیآرم
شاعر: قا آنی/ غزل 47 بیشتر »
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
شاعر: ابوسعید ابوالخیر بیشتر »
تیر غم دنیا به دل ما نرسد زخم دل عاشق از کمانی دگرست
این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت گنج غم عشق را نشانی دگرست
از قول و غزل سایه چه خواهی دانست خاموش که عشق را زبانی دگرست
شاعر: هوشنگ ابتهاج بیشتر »
گر عقل پشت حرف دل اما نمیگذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست میشد گذشت، وسوسه اما نمیگذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمیشدم شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
شاعر: فاضل نظری بیشتر »
ای دل چو فراق یار دیدی خونشو وی دیده موافقت بکن، جیحونشو
ای جان! تو عزیزتر نه ای از یارم بییار نخواهمت ز تن بیرونشو
شاعر: ابوسعید ابوالخیر بیشتر »
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را
بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را
شاعر: پروین اعتصامی/ قصیده 4 بیشتر »
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
شاعر: پروین اعتصامی/ قصیده 4 بیشتر »
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروانرا
مفرسای با تیرهرائی درون را
میالای با ژاژخائی دهانرا
ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستانرا
شاعر: پروین اعتصامی/… بیشتر »
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمیشود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایدهٔ قیل و… بیشتر »
ذوق اگر داری در این دریا درآ
عاشقانه خوش بیا با ما برآ
گر بیابی گوشهٔ میخانه ای
کی کنی رغبت به ملک دو سرا
جملهٔ درها به تو بگشوده اند
تو ز هر بابی که می خواهی درآ
جنت و حوری از آن زهدان
جام دُرد دَرد عشق او مرا
شاعر: شاه نعمت الله ولی/ غزل 6
بیشتر »
الصلا ای سالک گم کرده ره اینست ره
الصلا ای کور گم کرده عصا اینک عصا
آید از غیب این ندا هر دم بروح خاکیان
سوی بزم عشق آید هر که میجوید خدا
نیست عیشی در جهان مانند عیش بزم عشق
فیض را یا رب ببزم عشق خود راهی نما
شاعر: فیض کاشانی/ غزل بیشتر »