تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت شاعر: اقبال لاهوري/ زبور عجم بیشتر »
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها شاعر: امير خسرو دهلوي/ غزل 5 بیشتر »
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار، مگذر دانی که هست آخر جانی هر آدمی را … با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را ما را نیافریدند از بهر بی غمی را شاعر: امير خسرو دهلوي/ غزل 83 بیشتر »
ضربت هجر همی خسته کند جان مرا آه اگر ضربت او کارگر آید روزی هر شبی قافلهٔ وصل ز من دورترست آخر این قافله نزدیکتر آید روزی شاعر: امير معزي/ غزل 56 بیشتر »
به محالی و خطائی که تو را هست خیال خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا … گر همی با من دلخسته تلطف نکنی به تکلف چه دهی عشوهٔ بسیار مرا شاعر: امير معزي/ غزل 2 بیشتر »
عمری که صرف عشق نگردد بطالت است راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است … گیرم به خون دیده نویسم رساله را کس را در آن حریم چه حد رسالت است شاعر: فروغی بسطامی/ غزل 56 بیشتر »
بانگ عشاق وطن غالب ز روی درد نیست خلق را دربارهٔ ایشان گمانی دیگر است خرقه و دراعه و داغ جبین حرفیست مفت صاحبان روح عالی را نشانی دیگر است شاعر: ملک الشعرای بهار/ غزل19 بیشتر »