که نسبت نیست...!
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
شاعر: پروین اعتصامی/ قصیده 4
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
شاعر: پروین اعتصامی/ قصیده 4
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروانرا
مفرسای با تیرهرائی درون را
میالای با ژاژخائی دهانرا
ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستانرا
شاعر: پروین اعتصامی/ قصیده 3
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمیشود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایدهٔ قیل و قال چیست؟
شاعر: هلالی جغتایی/ غزل 69
ای که میپرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست
شاعر: هلالی جغتای/ غزل 49
ذوق اگر داری در این دریا درآ
عاشقانه خوش بیا با ما برآ
گر بیابی گوشهٔ میخانه ای
کی کنی رغبت به ملک دو سرا
جملهٔ درها به تو بگشوده اند
تو ز هر بابی که می خواهی درآ
جنت و حوری از آن زهدان
جام دُرد دَرد عشق او مرا
شاعر: شاه نعمت الله ولی/ غزل 6