نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
شاعر: سعدي/ غزل 417
سلام علیکم آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب میگذراند وقت است گر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان سوخته داند
فرم در حال بارگذاری ...
این بخش تنها می تواند توسط جاوا اسکریپت نمایش داده شود.
فید نظر برای این مطلب
به نام دوست گشاییم دفتر دل رابه فر عشق فروزان کنیم محفل را
سلام علیکم
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
وقت است گر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب