لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد!
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 122
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 122
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 114
تو منکری ولیک ، به من مهربانیت
میبارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات
آید برون ز عهدهٔ سد سر گرانیت
نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بیمنت موافقت و همزبانیت
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 107
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
…
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
شاعر: شهریار/ غزل 81
یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد
کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است
کلماتی که پر از رایحهً غار حراست
خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست
عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است
همهً عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو
من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانی دفتر دارم
شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو
…
شاعر: حمید رضا برقعی