18
فروردین
مرا گفتا که...!
| چو من فانی شدم از جان کهنه | مرا افتاد با جانان ملاقات | |
| چو از فرعون هستی باز رستم | چو موسی میشدم هر دم به میقات | |
| چو خود را یافتم بالای کونین | چو دیدم خویشتن را آن مقامات | |
| برآمد آفتابی از وجودم | درون من برون شد از سماوات | |
| بدو گفتم که ای دانندهٔ راز | بگو تا کی رسم در قرب آن ذات | |
| مرا گفتا که ای مغرور غافل | رسد هرگز کسی هیهات هیهات | |
| بسی بازی ببینی از پس و پیش |
ولی آخر فرومانی به شهمات | |
| همه ذرات عالم مست عشقند | فرومانده میان نفی و اثبات | |
| در آن موضع که تابد نور خورشید | نه موجود و نه معدوم است ذرات | |
| چه میگویی تو ای عطار آخر | که داند این رموز و این اشارات |
شاعر: عطار نیشابوری/ غزل 15


فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب