دگر به شرم درافتادم از محقر خویش!
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کردهام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
شاعر: سعدی غزل 341
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کردهام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
شاعر: سعدی غزل 341
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد
از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
سعدی/ غزل342
گفتم حسين و ميل پريدن شروع شد
در سينه ام،دوباره، تپيدن شروع شد
واژه به حد وصف تو شرمنده ام كه نيست
اما تو خواستي و دميدن شروع شد
از التقاط موج دو دريا كنار هم
مرجان ظهور كرد و رسيدن شروع شد
…
شاعر: حسن کردی
من شعر برای تو سرودم که بخوانی
حاجت به بیان نیست تورا بس که عیانی
سوگند به اشکِ نُبُل و آهِ شلمچه
دیروز همین بودی و امروز همانی
سوگند به گیسوی حبیب ابن مظاهر
سوگند به سردارِ شهیدَت همدانی
از مستی پیرانِ رَهِ میکده مَستیم
ماندم که چرا این همه ای پیر !جوانی
گفتند به تو جنگ طلب جنگ طلب ها
از بس پی آرامشِ اوضاعِ جهانی
دور از همه احزاب و جُدا از جریان ها
ای مرد درونِ رگِ ما در جریانی
سوگند به سربندِ تو که یک تنه عمریست
سرتر ز سرانِ همه اجلاسِ سرانی
از «قونیه» تا «مُلکِ سلیمان» همگان را
ای کاش که از شَرِ شیاطین بِرَهانی
ای کاش به حَقِ حُجَجی دَر دلِ میدان
بی سَر نشَوی یکسره (سردار) بمانی…
شاعر: محسن کاویانی
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
شاعر: سعدی/ غزل 402