در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست!
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
شاعر: اقبال لاهوري/ زبور عجم
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
شاعر: اقبال لاهوري/ زبور عجم
تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت
از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
شاعر: اقبال لاهوري/ زبور عجم
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
شاعر: امير خسرو دهلوي/ غزل 5
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار، مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
…
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
شاعر: امير خسرو دهلوي/ غزل 83
ضربت هجر همی خسته کند جان مرا
آه اگر ضربت او کارگر آید روزی
هر شبی قافلهٔ وصل ز من دورترست
آخر این قافله نزدیکتر آید روزی
شاعر: امير معزي/ غزل 56