دلی خواهم که
دلا شبها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی، ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
…
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد
شاعر: فریدون مشیری
دلا شبها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی، ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
…
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد
شاعر: فریدون مشیری
آنکه کارش با دلست و نیست او را دل منم
آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منم
شاعر: فیض کاشانی/ غزل 653
احسان هنری نیست به امید تلافی
نیكی به كسی كن كه به كار تو نیاید
“صائب تبریزی”
بـار الهـا؛ قـدمِ دل به ره راست بـدار
تا بههر گام مر او را رسد از قرب نوید
پیش از آنی که کند طایـر جانم پرواز
گر به قـُربم بنـوازی نبود از تو بعیـد
شاعر: فیض کاشانی
مشروطه خواه می شود آخر قشون روس
دیگر سقوط قلعه تبریز جدی است
آسوده باش ماهِ من اما همین که گاه
دارد پلنگ رو به رُخت خیز جدی است
شاعر: یاسر پولایی