گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت!
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
…
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 329
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
…
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 329
مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلیآن کس که بختش واژگون آمد
مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همیدانم که خوب آمد نمیدانم که چون آمد
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 210
نه صلحت باعثیدارد نه خشمت موجبی ، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد
بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی
چه میدانی توشاید در ته خاطر نکو باشد
شاعر: وحشي بافقي/ غزل154
گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد
آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 147
من نمیدانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود
این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 142
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 122
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 114
تو منکری ولیک ، به من مهربانیت
میبارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات
آید برون ز عهدهٔ سد سر گرانیت
نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بیمنت موافقت و همزبانیت
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 107
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
میکنم یک هفتهاش زنجیر و عاقل میشود
شاعر: وحشي بافقي/ غزل 161
شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست
اگر غلط نکنم از منش ملالی هست
ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی
ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست
به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم
ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 96
چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست
حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست
میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد
برو برو که تو پنداری امتیازی هست
وداع خویش کن اول اگر رفیق منی
که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 98
آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند
کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست
در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 88
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست
با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 91
مریض عشق اگر صد بود علاج یکیست
مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست
تمام در طلب وصل و وصل میطلبیم
اگر یکیم و اگر صد که احتیاج یکیست
شاعر: وحشی بافقی/ غزل71
پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب
خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب
کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر
دم مزن از عشق اگر ره میدهی بر دیده خواب
شاعر: وحشی بافقی/ غزل 27
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
شاعر: وحشی بافقی
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
شاعر: وحشی بافقی