چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم!
خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی
تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم
که شعرتر نتراود برون ز طبع حزینی
شاعر: شهریار/ غزل 155
خدای را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدین قد و بالا بلای روی زمینی
تو تشنه غزل شهریار و من به که گویم
که شعرتر نتراود برون ز طبع حزینی
شاعر: شهریار/ غزل 155
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
شاعر: شهریار/ غزل 160
ز سایه ئی که به خاک افکنی خوشم چکنم
همای عرش کجا و کبوتر چاهی
شاعر: شهریار/ غزل 159
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
…
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
…
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
شاعر: شهریار/ غزل83
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل میکنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ
شاعر: شهریار/ غزل71
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند
شاعر: شهریار/ غزل50
خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل
آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من
…
روزگار اینسان که خواهد بی کس و تنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
شاعر: شهریار/ غزل 113
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
شاعر: شهریار/ غزل 105
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
شاعر: شهریار/ غزل 70
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت به جز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
شاعر: شهریار/ غزل 62
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
شاعر: شهریار/ غزل 43
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
شاعر: شهریار/ غزل 34
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
…
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
شاعر: شهریار/ غزل 81
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
به لاله های چمن چشم بسته می گذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست
شاعر: شهریار/ غزل 27
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شاعر: شهریار/ غزل143
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است
شاعر: شهریار/ غزل24
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من
…
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
شاعر: شهریار/ غزل 112
کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز
شهریارا حل مشکلها کند حلال من
شاعر: شهریار/ غزل 113
زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست
سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت
شاعر: شهریار/ غزل 31
هم از الطاف همایون تو خواهم یارب
در بلایای تو توفیق رضا و تسلیم
نقص در معرفت ماست نگارا ور نه
نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد
محترم دار به جان صحبت یاران قدیم
شاعر: شهريار/ غزل 91
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
شاعر: شهريار/ غزل 79
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
شاعر: استاد شهریار/ غزل98
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم..
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
شاعر: شهریار/ غزل 85
پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی، دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
شاعر: شهریار/ غزل106
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
شاعر: شهريار/ غزل 73
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
شاعر: شعريار/ غزل 25
برون رو از خود و آنگه درون میکده آی
که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند
کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت
که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند
شاعر: شهریار/ غزل 56
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
شاعر: شهریار/ غزل6
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
شاعر: شهریار/ غزل19
تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشید خاورست
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است
شاعر: شهریار/ غزل 18