ناگزیرست تلخ و شیرینش!
هر که بی دوست میبرد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش
نه به خود میرود گرفته عشق
دیگری میبرد به قلابش
شاعر: سعدی / غزل 319
هر که بی دوست میبرد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش
نه به خود میرود گرفته عشق
دیگری میبرد به قلابش
شاعر: سعدی / غزل 319
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه درویش پادشه به نزول
بر آن سماط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول
شاعر: سعدی/ غزل 351
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بیکار گرفتار هوای دل خویش
…
همچنان داغ جدایی جگرم میسوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
شاعر: سعدی / غزل 340
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد
از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
سعدی/ غزل342
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
شاعر: سعدی/ غزل 402
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
شاعر: سعدی/ غزل 363
نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که میگویی که نتواند پذیرفتن
شاعر: سعدی/ غزل460
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست میدارد
نه بی او میتوان بودن نه با او میتوان گفتن
….
چنانت دوست میدارم که وصلم دل نمیخواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
شاعر: سعدی/ غزل460
اگر کنجی به دست آرم دگر بار
منم زین نوبت و تنها نشستن
ولیکن صبر تنهایی محال است
که نتوان در به روی دوست بستن
شاعر: سعدی/ غزل 459
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
شاعر: سعدی/ غزل480
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
شاعر: سعدی/ غزل 456
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
شاعر: سعدی/ غزل 537
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
شاعر: سعدی/ غزل 211
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
شاعر: سعدی/ غزل 210
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
شاعر: سعدی/ غزل575
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
شاعر: سعدی/ غزل603
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف باز آید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
شاعر: سعدی/ غزل 609
بازگفتم چه حاجت است به قول
که تو خود در دلی و میدانی
…
عشق دانی چه گفت تقوا را
پنجه با ما مکن که نتوانی
شاعر: سعدی/ غزل 610
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوان است چوگان را بگوی
شاعر: سعدی/ غزل 631
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
…
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
شاعر: سعدی/ غزل169
به خشم رفتهٔ ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
شاعر: سعدی/ غزل 71
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
شاعر: سعدی / غزل 43
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
شاعر: سعدي/ غزل 568
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
شاعر: سعدی/ غزل 529
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
شاعر: سعدی/ غزل 551
این سخن سعدی تواند گفت و بس
هر گدایی را نباشد جوهری
شاعر: سعدی/ غزل 546
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
شاعر: سعدي/ غزل 540
شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
شاعر: سعدي/ غزل 381
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
شاعر: سعدي/ غزل 380
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شاعر: سعدی/ غزل 12
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
شاعر: سعدی/ غزل 12
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
شاعر: سعدي/ غزل 593
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
شاعر: سعدي/ غزل 597
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
شاعر: سعدی/ غزل 8
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
شاعر: سعدی/ غزل 8
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان توست
شاعر: سعدی/ غزل57
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
شاعر: سعدي /غزل64
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
شاعر: سعدي/ غزل 23
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار میکند سعدی
همه جهان به درآیند گو به انکارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
شاعر: سعدي/ غزل387
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
شاعر: سعدي/ غزل 394
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم
شاعر: سعدی/ غزل410
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد میرود وز تو هنوز غافلم
شاعر: سعدی/ غزل407
این همه نیش میخورد سعدی و پیش میرود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم
شاعر: سعدی/ غزل 410
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول میکنی با همه نقص فاضلم
شاعر: سعدی/ غزل 406
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
…
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
شاعر: سعدی/ غزل528
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی
…
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
شاعر: سعدی/ غزل 537
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
شاعر: سعدی/ غزل 287
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
…
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست
شاعر: سعدی/ غزل 49
یک دم نمیرود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
…
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
شاعر: سعدی/ غزل 349
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد
که مینویسم و در حال میشود مغسول
…
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
شاعر: سعدی/ غزل 350
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
شاعر: سعدی / غزل169
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمیکنم به خود تا چه رسد به دیگری
شاعر: سعدی/ غزل 555
قصه شب های هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
شاعر: صائب تبریزی/ غزل 2370
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
شاعر: سعدی / غزل 392
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
چون دست قدرتم به تمنا نمیرسد
صبر از مراد نفس به ناچار میکنم
شاعر: سعدی/ غزل 421
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
…
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
شاعر: سعدی/ غزل 405
سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست
شاعر: سعدی/ غزل 127
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
شاعر: سعدي/ غزل 173
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
شاعر: سعدی/ غزل 633
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان
من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
شاعر: سعدی/ غزل 631
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
شاعر: سعدي/ غزل 417
آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد
تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست
همه را دیده به رویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینایی هست
گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس
سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست
شاعر: سعدی/ غزل 110
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیکست کسی را که توانایی هست
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست
شاعر: سعدی / غزل 110
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
شاعر: سعدی/ غزل 414
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم، چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
شاعر: سعدی/ غزل 505
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم، تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
شاعر: سعدی/ غزل 505
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
شاعر: سعدی/ غزل505
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
شاعر: سعدی/ غزل 56
تو پس پرده و ما خون جگر میریزیم
وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم
دیگران را غم جان دارد و ما جامهدران
که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم
شاعر: سعدی/ غزل 49
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
شاعر: سعدی/ غزل 56
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
شعر: سعدی/ غزل 34
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شاعر: سعدی/ غزل 33
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
شاعر: سعدی/ غزل 539
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی
ای که بی دوست به سر مینتوانی که بری
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
شاعر: سعدی / غزل 584
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
شاعر: سعدی/ غزل 43
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال، شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
شاعر: سعدی/ غزل 48
از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت
یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست
خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست
شاعر: سعدی/ غزل97
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
شاعر: سعدی/ غزل 187
سر مینهم که پای برآرم ز دام عشق
وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
دل جان همیسپارد و فریاد میکند
کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
شاعر: سعدی/ غزل 307
من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد
از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
شاعر: سعدی/ غزل342
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
شاعر: سعدی/ غزل 103
ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است
شاعر: سعدی/ غزل 71
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است
جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است
ما را دگر معامله با هیچکس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است
شاعر: سعدي/ غزل 55
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است
شاعر: سعدی/ غزل 66
بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ
در طریق عشق اول منزلست
گر بمیرد طالبی دربند دوست
سهل باشد زندگانی مشکلست
شاعر: سعدی/ غزل 72
ای یارناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای تست
شاعر: سعدی
ای پری روی ملک صورت زیباسیرت
هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست
چشم برکرده بسی خلق که نابینااند
مثل صورت دیوار که در وی جان نیست
شاعر: سعدی/ غزل 122
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
شاعر: سعدی/ غزل 48
تورا نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
شاعر: سعدی
او را نمیتوان دید از منتهای خوبی
ما خود نمینماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
شاعر: سعدی/ غزل575